فرهنگ شفاهی
در دل هر یک از افراد گنجینه ای از خاطرات، مفاهیم و موضوعاتی نهفته است که بر اثر مواجهه با شرایط خاص در طول زندگی ایجاد گردیده اند این گنجینه خاطرات بخشی از فرهنگ جامعه را تشکیل می دهند و سرشار از آموزه های بسیار مهم برای نسلهای آینده هستند.
استخراج این فرهنگ شفاهی ضمن جذابیت می تواند بسیار ارزشمند باشد. لذا از کلیه همکاران عزیز خواهشمندیم که خاطرات و یادمانهای جالب خود را به دفتر نشریه ارسال نمایند تا در این بخش به چاپ برسد.
اولین نفر:
در تمام مدتی که مشغول درس خواندن برای کنکور بودم به جز کلاس کنکور و بقالی سر کوچه که گهگاه برای خرید و خستگی در کردن از ساعات طولانی درس خواندن به آنجا می رفتم از خانه خارج نشدم، هر وقت که به مغازه علی آقا می رفتم با لحجه شیرین آذری از من می پرسید که “چه خبر؟ چی کار می کنی؟” منم همیشه یک جواب می دادم که “علی آقا دارم درس می خوانم برای کنکور” او هم همیشه می گفت “آها پس می خوای دکتر بشی؟” منم می گفتم “بله اگه خدا بخواد”.
این ماجرا همینطور ادامه پیدا کرد تا بعد از کنکور که محتوای دیالوگ من و علی آقا تغییر کرد. دیالوگ جدید با همان سوال شروع می شد که “چه خبر؟ چیکار می کنی؟” ولی جواب من تغییر کرده بود به این جمله که، “علی آقا منتظرم جواب کنکور بیاد” او هم می گفت “نگران نباش ایشالا دکتر می شی” اون موقع ها پاسخ کنکور فقط از طریق روزنامه های عصر اعلام می شد. در روز موعود روزنامه را که پس از ایستادن در صف بسیار طویلی خریدم بلافاصله روی کاپوت ماشین پارک شده کنار خیابان باز کردم وقتی چشمم به اسم خودم افتاد سر از پا نمی شناختم به طرف خانه دویدم که این خبر را به پدر و مادرم برسانم دم مغازه علی آقا لحظه ای ایستادم سرم را داخل مغازه کردم و گفتم “علی آقا من قبول شدم” او با همان لحجه شیرین و با تبسم همیشگی گفت “خدارو شکر که قبول شدی حالا شیرینی کی می دی؟” در حالی که سر از پا نمی شناختم گفتم “حتماً علی آقا حتماً ” و دویدم به سمت خانه، هنوز دو قدم از مغازه دور نشده بودم صدای علی آقارو شنیدم که می گفت “دکتر جان انشاء الله موفق باشی.”
بدین ترتیب اولین کسی که مرا دکتر صدا کرد علی آقا بقال سر کوچه بود.