روشهای افزایش کاریزما
 

روزنامه اعتماد: عشق – سوگ – فراغ به بهانه نمایش «چشمهایی … که مال توست»

فضایی تاریک و صدای فرهاد که می‎خواند « شنبه روز بدی بود، روز بی‎حوصلگی وقت خوبی که می‎شد غزل تازه بگی» در این لحظه است که تک بازیگر نمایش وارد صحنه شده و شروع به ادای دیالوگ‌هایی می‎نماید که بخاطر لحن خودمانی و معمولی آن در ابتدا به نظر بسیار عادی و ساده می‎نماید. ولی در همان چند لحظه نخست تماشاگر را بدنبال خود به درون قصه می‎برند.
به درون قصه‎ای که انگار با قصه درونی یکایک تماشاگران یکی است. مهم نیست که مرد باشی یا زن ولی به هر حال با جملات و تعابیر و خاطرات بیان شده در نمایش احساس نزدیکی و آشنایی می‎کنی، کمی که از آغاز نمایش می‎گذرد درمی‎یابی که شخصیت اصلی زنی است روان‎پریش که با خیال همسر سابقش سخن می‎گوید. مونولوگی شنیدنی که ظرایف درونی و پیچیدگی‏های شخصیتی زن را نشان می‎دهد.
تازه در می‎یابی که علیرغم اینکه این سخنان از ذهن و روانپریشان زن سرچشمه گرفته و علیرغم اینکه جملات پراکنده و گاهاً به ظاهر نامربوط به نظر می‎رسند ولی انسجام درونی خود را دارند و حلقه اتصال همه این فرازها عبارتند از عشق توام با سوگ درمان نشده زنی نسبت به همسر سابقش. زنی که پس از عشق دچار فراغ و متعاقب آن دچار واکنش روانی سوگ گردیده است.
در عشق و سوگ و فراغ که حامل خود را به دنیای درون هدایت می‎کنند احساس‎های غم و شادی و خشم و ترس که احساسات پایه‎ای هستند را در کنار هم و توام با یکدیگر می‎توان دید و جالب اینکه بخاطر اجرای بسیار عالی بهاره رهنما در طول نمایش گاهی دیالوگی شما را به خنده انداخته و یا دیالوگ بعدی اشک شما را در می‎آورد زمانی خشم‏تان را بر می‎انگیزد و یا شما را دچار ترس می‎کند، گاهاً اسیر این احساسات خود شده و از محل اجرای نمایش بطور ذهنی دور می‎شوید و در خاطرات شخصی خود غوطه‎ور می‎گردید. ولی دیالوگ بعدی شما را دوباره به محل نمایش جلب می‎نماید و یا به بخش دیگری از خاطراتتان ارجاع می‎دهد.
همه‎ این فرازو فرودها انجام نمی‏شد مگر با نویسندگی و بازی درخشان بهاره رهنما که با اجرای بسیار شگفت انگیزش مخاطب را به مدت ۱ ساعت و اندی به همراه خود به درون هزار توهای ذهنی راهنمایی می‎نماید.
جایی که بین سلامت و جنون مرز بسیار نازکی است که گاهاً دیده نمی‎شود.
در اینجاست که نمی‎دانیم حق با عاشقان است و یا فارغان